عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : شنبه 21 آذر 1394
بازدید : 912
نویسنده : وحید

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه های او را دید دانست که .... آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم : اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!! شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت : تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود . 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , پنداموز , عاشقانه ,
تاریخ : شنبه 21 آذر 1394
بازدید : 876
نویسنده : وحید

در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!! فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است ؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم...! کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید! کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد : ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم... آن شخص مارتین لوتر بود... التماس تفكر بهتر 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , پنداموز , عاشقانه ,
تاریخ : جمعه 21 آذر 1394
بازدید : 831
نویسنده : وحید

گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت! در راه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه "مولانا" 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , مولانا ,
تاریخ : یک شنبه 15 آذر 1394
بازدید : 885
نویسنده : وحید

شخصی نزد زرتشت پیامبر رفت و گفت: فلانی پشت سرت چیزی گفته است... زرتشت گفت: در این گفته ات سه خیانت است: . . ۱.شخصی را نزد من خراب کردی... ۲.فکر مرا بیهوده مشغول کردی... ۳.خودت را نزد من خوار کردی... یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده حکیم با تبسم گفت: او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟ یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم««««« ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟! ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ... .(مراقب قضاوتها ، نوشته ها و گفته های خود باشیم). شادکام باشید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , کوتاه , جالب ,
تاریخ : جمعه 13 آذر 1394
بازدید : 605
نویسنده : وحید

ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ،ﺟﻠﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﮐﺎﻩ ﻭ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺒﺶ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪ ،ﺍﺯ ﺧﺮﺵ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺑﺴﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺎﻩ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺖ . ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ : ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﻣﻦ ﻧﺒﻨﺪ،ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﺎﻩ ﻭ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺮﺕ ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﻥ ﺳﺨﻦ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺪ . ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺳﺐ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮ ﺭﺍ ﻟﻨﮓ ﮐﺮﺩ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺳﺐ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﻟﻨﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺴﺎﺭﺕ ﺩﻫﯽ . ﺷﯿﺦ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ . ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ، ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ . ﻗﺎﺿﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﮕﻔﺖ . ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻻﻝ ﺍﺳﺖ ......... ؟ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﻫﺪ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .... ﻗﺎﺿﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ ....... ؟ﭼﻪ ﮔﻔﺖ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﻣﻦ ﻧﺒﻨﺪ ﮐﻪ ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ....... ﻗﺎﺿﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﺑﻮ ﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﮔﻔﺖ . ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﮔﻔﺖ ﺣﮑﻤﺖ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻧﺖ ﭘﺲ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ؟!!! ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺯﺑﺎﻥ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ": ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺑﻠﻬﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺳﺖ " [ سه چیز تحملش خیلی‌سخته: 1- حق با تو باشه ولی بهت زور بگن ! 2-بدونی دارن بهت دروغ میگن اما نتونی ثابت کنی 3- نتونی حرف دلت و بزنی و مجبور باشی سکوت کنى!!! 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , بوعلی سینا ,
تاریخ : شنبه 2 خرداد 1394
بازدید : 2624
نویسنده : وحید

برای دانلود رمان عاشقانه به ادامه مطلب بروید.

خلاصه داستان رمان ایرانی راز سر به مهر :
داستان در مورد پسریه که بعد از ۷ سال دوری از کشور و خانواده اش به ایران برمیگرده که البته این بازگشت مثل رفتنش از ایران خیلی مطابق میلش نبوده ، توی بازگشتش مجبور به ملاقات با خانواده و دوستانش میشه و در خلال این دیدار ها اتفاقاتی براش می افته که بعضی از اونها مسیر زندگیش رو تغییر میده .



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: دانلود , رمان , عاشقانه , کوتاه , جالب , رمان عاشقانه , پی دی اف ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 86 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای عکس ،دانلود رمان و آدرس zoodbia.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com