عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 19 آذر 1394
بازدید : 928
نویسنده : وحید

مسلمان شدن یک دکتر زن به نام: اوریویا (Dr-Orivia) به خاطر عفت یك زن مسلمان دكتر اوریویا (Dr-Orivia) كه متخصص زنان و زایمان است از چگونگی اسلام آوردن خودش می گوید: من متخصص زنان و زایمان در یکی از بیمارستان های امریکا بودم .. در یکی از روزها یک زن مسلمان برای وضع حمل آمده بود .. نزدیک زایمان درد زیادی داشت ... و همان لحظه شیفت کاری من نیز رو به پایان بود ... به او گفتم: من الان می روم .. و پزشک دیگری برای تو خواهد آمد ... وقتی این را شنید شروع به گریه کردن کرد و می گفت: من پزشک مرد نمی خواهم .. من پزشک مرد نمی خواهم... تو را به خدا مرا رها نکنید. تعجب کردم از این سخنان اش، شوهرش به من گفت: همسرش نمی خواهد مرد بیگانه او را ببیند ... تا الان به غیر از محارمش کسی دیگر چهره ی او را ندیده است. دكتر اوریویا (Dr-Orivia) می گوید: خندیدم .. و با تعجب بسیار گفتم ... گمان نمی کنم کسی در امریکا باشد و چهرۀ مرا ندیده باشد .. درخواست اش را قبول کردم و بر بالینش ماندم.. او می گوید: در روز دوم بعد از وضع حمل بالای سرش رفتم ... و او را با خبر ساختم که بسیاری از زنان در امریکا به خاطر عدم پرهیز از روابط زناشویی بعد از وضع حمل، دچار التهابات داخلی می شوند .. گفتم: بهتر است حداقل تا 40 روز از روابط زناشویی پرهیز کنی.. آن زن مسلمان به من جواب داد در دین ما روابط زناشویی در دوران نفاس که مدت 40 روز است حرام گشته است، و تا پاک شدن کامل زن از نفاس جماع حرام است ... همچنین از نماز و روزه نیز معاف گشته است. دكتر اوریویا (Dr-Orivia) می گوید: وقتی این سخنان را شنیدم تعجب کردم ... و با خود گفتم این دانش پزشکی جدید با کلی مشقت و آزمایش بدان رسیدیم .. چگونه اسلام 1400 سال پیش از آن سخن گفته است. سپس پزشک اطفال که یک زن بود بالای سر نوزاد آمد و به مادر نوزاد گفت: بهتر است نوزاد بر پهلوی راست خوابانده شود تا ضربان قلب تنظیم شود .. پدر نوزاد جواب داد ما این کار برای تطبیق سنت پیامبرمان انجام می دهیم و بر پهلوی راست خواباندن در دین ما مستحب است. دكتر اوریویا (Dr-Orivia) می گوید: اینجا بر تعجبم دو چندان افزوده شد .. با خود گفتم: عمرمان را تلف کردیم تا به این اکتشافات رسیدیم حال مسلمانان اینها را در دین شان دارند ... وی می گوید: برای چند ماهی مرخصی گرفتم ... و به شهر دیگری که مرکز اسلامی بزرگی در آنجا بود رفتم، در این روزها بیشتر وقتم را با پرسش و سوال از مسلمانان عرب و مسلمانان امریکا سپری کردم ... و بعد از چند ماه اسلام خودم را اعلان نمودم ... و خدا را برای این نعمت شکر می گویم . چه زیبا بود ..عفت و پاکدامنی یک زن مسلمان، هدایت را نصیب یک پزشک امریکایی کرد .. 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,
تاریخ : چهار شنبه 19 آذر 1394
بازدید : 1097
نویسنده : وحید

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم. «برای كسی كه آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست»



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
تاریخ : چهار شنبه 19 آذر 1394
بازدید : 985
نویسنده : وحید

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی‌افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین‌طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست‌تان کم کم درد میگیرد. - حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می‌شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند نه. - پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود و در عوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید اشکالی ندارد؛ اما اگر مدت طولانی‌تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است؛ اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می‌آید، برآیید. 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
تاریخ : چهار شنبه 18 آذر 1394
بازدید : 886
نویسنده : وحید

نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود. آن نقاشی بطورباورنکردنی زیبا بودو میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بودکه ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،مرد به سرعت قلمویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم،اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند. گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم: "خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است. @mozu_azade 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
تاریخ : چهار شنبه 18 آذر 1394
بازدید : 1001
نویسنده : وحید

به رفیقم ﺯﻧﮓ ﺯﺩم ﮔﻔتم: 400 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍحتیاج ﺩﺍﺭﻡ. ﺩﺍﺭﯼ، ﺑﺪﯼ ؟ رفیقم ﮔﻔﺖ: ﺷﺐ ﺑﯿﺎ قهوه خونه ﺑﮕﯿﺮ.. ﺷﺐ ﺷﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩم ﺩﯾﺪم ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺩر دسترس ﻧﯿﺴﺖ... ﺭﻓتم قهوه خونه ﺩﯾﺪم ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ با ناراحتی گفتم ﺍﮔﻪ ﭘﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﮕﻮ ﻧﺪﺍﺭﻡ!! ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ خاموش کردی؟؟ ﮔﻔﺖ: خاموش نکردم ، ﻓﺭوﺧﺘﻤﺶ! ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻟﺶ، ﺑگیر... سلامتی هرچی رفیق با مرامه... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
تاریخ : سه شنبه 17 آذر 1394
بازدید : 995
نویسنده : وحید

زنی هر هفته مبلغ شش هزار دلار به حساب خودش واریز میکرد.بعد از گذشتن چند سال توی ذهن رئیس بانک سوال ایجاد شد که منبع درامد این پیرزن از کجاست؟؟!! ریس بانک تصمیم گرفت سوال خودش رو از پیرزن بپرسه . هفته بعد پیرزن وارد بانک شد،رئیس بانک فورا ب سراغ پیرزن اومد و سوال کرد : ببخشید خانم میتونم بپرسم شغل شما چیه؟پیرزن خندید و گفت:بیکارم.رئیس بانک با تعجب پرسید پس منبع درامد شما چیه؟پیرزن گفت:من سر چیزهای غیر ممکن شرط بندی میکنم.ریس گفت مثلا چی ؟ پیرزن گفت مثلا من باشما سر هزار دلار شرط میبندم که فردا شرت قرمز میپوشید !قبول!!! ریس گفت قبول.فردا رئیس بانک وارد بانک شد و پیرزن رو دید وشلوارش رو اورد پایین گفت: ببین شرت من ابیه شرط رو باختی.پیرزن هزار دلار ب رئیس داد و خندید وگفت:هزار دلار برای تو ولی من سر صد هزار دلار با شخصی شرط بندی کرده بودم که فردا شلوار رئیس بانک رو از پاش در میارم. موفقیت، کار ذهن است و دیگر هیچء 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , پیرزن , ثروت ,
تاریخ : سه شنبه 17 آذر 1394
بازدید : 965
نویسنده : وحید

 آورده اند که شخصی به مهمانی دوستش دراصفهان رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم. 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: باهوش , اصفهان , داستان ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 1088
نویسنده : وحید

سری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت… مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟ پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار مدیر فریاد کشید : ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار …..؟ مگه چی فروختی ؟ پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید.. مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟ میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه و این سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است. " کارل استوارت " صاحب بزرگترین هایپرمارکتهای دنیا... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , نابغه , انسان ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 989
نویسنده : وحید

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت :ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم ! حکایت این روزهای ما آدمهاست که از ماست که بر ماست. 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , مرد فقیر , کره ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 1053
نویسنده : وحید

ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺳﻤﯿﻌﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : " ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ " ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : " ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ، ﻣﺮﻏﺎﺑﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ . ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﺱ ﻣﺎﻟﻴﺪ . ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﺸﮏ ﺷﻭﺪ . ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﭻ ﮔﺮﻓﺖ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ . ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ". ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺸﻮﯾﺪ! ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ . ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺍ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ . ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ، ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ! ﭘﺲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻨﯿﺪ... 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , پروفسور سمیعی , زندگی ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 1065
نویسنده : وحید
خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت خواستند او را بفروشند که برده شود، پادشاه شد خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد از نقشه های بشر نباید دلهره داشت! چرا که اراده ی خداوند بالاتر از هر اراده ای است. یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا، حتی به سوی درهای بسته هم دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد. اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد، به دنبال درهای بسته برو! چون خدای "تو" و "یوسف" یکی ست... 


:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: یوسف , پیامبر , داستان ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 1105
نویسنده : وحید

ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" گر به دولت برسی، مست نگردی مردی، گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی، اهل عالم همه بازیچه دست هوسند، گر تو بازیچه این دست نگردی مردی



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: متن , زیبا ,
تاریخ : دو شنبه 16 آذر 1394
بازدید : 1081
نویسنده : وحید

الفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترین سلاح بشری مرد!» آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟» سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: نوبل , دینامیت , جایزه صلح ,
تاریخ : یک شنبه 15 آذر 1394
بازدید : 1022
نویسنده : وحید

شخصی نزد زرتشت پیامبر رفت و گفت: فلانی پشت سرت چیزی گفته است... زرتشت گفت: در این گفته ات سه خیانت است: . . ۱.شخصی را نزد من خراب کردی... ۲.فکر مرا بیهوده مشغول کردی... ۳.خودت را نزد من خوار کردی... یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده حکیم با تبسم گفت: او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟ یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم««««« ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟! ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ... .(مراقب قضاوتها ، نوشته ها و گفته های خود باشیم). شادکام باشید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , کوتاه , جالب ,
تاریخ : یک شنبه 15 آذر 1394
بازدید : 912
نویسنده : وحید

فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: استاد , شاگرد , نقاش , داستان ,
تاریخ : یک شنبه 15 آذر 1394
بازدید : 1860
نویسنده : وحید

ﭘﯿﺮﺯﻥ تبریزى ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿره ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﺵ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ ﺑﺸﻪ ! ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ پنج ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺻﺤﯿﺢ ﺑﺪﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﻣﻮﻥ ﺑﺸﯽ!! ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ! ﺍﻭﻧﺎﻫﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻻ ﺭﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻦ ! 1 : ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩﻡ؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ :ﻭﺍﺷﻨﮕﺘﻮﻥ !! ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﻌﺪﯼ ! 2 : ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﮐﯽ ﺍﺳﺖ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ:ﻧﯿﻮﻣﻦ ﺷﺎﭖ ﮐﯽ ﺣﺮﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ 4 ﺟﻮﻻﯼ !! ﻣﯿﮕﻦ ﺩﺭﺳﺘﻪ ! 3: ﺍﻣﺴﺎﻝ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺭﯾﺎﺳﺖ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻩ؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ: ﺗﻮﮔﻮﺭ !! ﻃﺮﻑ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﻭ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﻩ ! :4 ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﯾﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻮﺩ؟ ﭘﺴﺮﺵ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ : ﺍﺯ ﭼﯿﻪ ﺟﻮﺭﺍﺑﺎﯼ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ ﺑﺪﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻮﺵ !! هنر نزد ایرانیان است و بس!!! این جوک به عنوان خنده دارترین طنز سال 2014 انتخاب شد.



:: موضوعات مرتبط: جوک و طنز , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: خنده دار , جوک ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 1578
نویسنده : وحید

تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد. اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش "آلساندرا لولیتا اوسوالدو" وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش میخواند. گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد "آله لول اس"! و دفعات دیگر نیز کوتاهتر: الو. از آن پس بل با گفتن "الو" تلفن جواب میداد. بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن "الو" می‌گفتند. امروزه از هر نقطه دنیا صدای "الو" شنیده می‌شود، اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا نمی‌دانند و یا اصلاً کنجکاوی هم نمی‌کنند. 



:: موضوعات مرتبط: دانستنی های جالب , داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: تلفن , الو , گراهام بل , ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 962
نویسنده : وحید

دوستی میگفت یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم در حقم دعا کرد و گفت جوان دعا میکنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی سوال کردم حاجی نوبتی دیگه چیه؟ گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند و هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشیم!الهی امین 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: پیرمرد , مترو , داستان ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 997
نویسنده : وحید

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد... بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود... 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: مورچه , قطره عسل , داستان ,
تاریخ : شنبه 14 آذر 1394
بازدید : 877
نویسنده : وحید

رابرت داوینسن قهرمان مشهور گلف وقتی در یک مسابقه قهرمان شد، زنی به‌سوی او دوید و گفت: بچه مریضی دارم و به من کمک کن وگرنه بچه‌ام می‌میرد. رابرت بلافاصله همه پولی رو که برنده شده بود به آن زن داد. هفته بعد یکی از مقامات ورزش گلف با رابرت تماس گرفت و به او گفت خبر بدی برایت دارم آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه مریض داشته باشد رابرت داوینسن در پاسخ گفت خدارو شکر که هیچ بچه‌ای مریض نبوده که در حال مرگ باشه این که خیلی خبر خوبیه. چقدر دنیا را زیبا می‌کنند انسان‌هایی که بی‌هیچ توقعی مهربانند.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , قهرمان گلف , بچه مریض ,
تاریخ : جمعه 13 آذر 1394
بازدید : 1111
نویسنده : وحید

ملا نصرالدین کمونیست شده بود. از او پرسیدند: ملا، می دانی کمونیسم یعنی چی!؟ گفت: می‌دانم. گفتند: می‌دانی که اگر دوتا اتومبیل داشته باشی و یک نفر دیگر اتومبیل نداشته باشد، ناچار خواهی بود که یکی از آنها را به او. بدهی؟ گفت؛ کاملا حاضرم؛ همین حالا. گفتند؛ می‌دانی که اگر دو الاغ داشته باشی؛ مجبوری یکی از آنها رابه کسی بدهی که خر ندارد؟ گفت: با این مخالفم. این کار را نمی‌توانم بکنم! گفتند؛ چرا!!؟ چون این همان منطق است و همان نتیجه!! گفت: نه. این همان نیست من دوتا الاغ دارم، ولی دوتا اتومبیل ندارم!! بسیاری از مردم تا زمانی به اصول و شعارهای زیبای‌شان پایبندند که منافع شخصی آنها را دچار خطر نکند، آنها صرفا قشنگ حرف می‌زنند اما در مقام عمل هرگز بر اساس آنچه می‌گویند رفتار نمی‌کنند!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: ملا نصرالدین , داستان , حکایت , کمونیست ,
تاریخ : جمعه 13 آذر 1394
بازدید : 684
نویسنده : وحید

ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ،ﺟﻠﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﮐﺎﻩ ﻭ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺒﺶ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺭﺩ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺳﯿﺪ ،ﺍﺯ ﺧﺮﺵ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺑﺴﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺎﻩ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﻭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺖ . ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ : ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﻣﻦ ﻧﺒﻨﺪ،ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﺎﻩ ﻭ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺮﺕ ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﺁﻥ ﺳﺨﻦ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺪ . ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺳﺐ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮ ﺭﺍ ﻟﻨﮓ ﮐﺮﺩ . ﺧﺮ ﺳﻮﺍﺭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺳﺐ ﺗﻮ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﻟﻨﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺴﺎﺭﺕ ﺩﻫﯽ . ﺷﯿﺦ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ . ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ، ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ . ﻗﺎﺿﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻣﺎ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﮕﻔﺖ . ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻻﻝ ﺍﺳﺖ ......... ؟ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻻﻝ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺧﺮ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﻫﺪ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .... ﻗﺎﺿﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ ....... ؟ﭼﻪ ﮔﻔﺖ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺧﺮ ﺭﺍ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﺐ ﻣﻦ ﻧﺒﻨﺪ ﮐﻪ ﻟﮕﺪ ﻣﯿﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ....... ﻗﺎﺿﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﺍﺑﻮ ﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﮔﻔﺖ . ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﮔﻔﺖ ﺣﮑﻤﺖ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻧﺖ ﭘﺲ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ؟!!! ﺍﺑﻮﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺯﺑﺎﻥ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪ ": ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺑﻠﻬﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺳﺖ " [ سه چیز تحملش خیلی‌سخته: 1- حق با تو باشه ولی بهت زور بگن ! 2-بدونی دارن بهت دروغ میگن اما نتونی ثابت کنی 3- نتونی حرف دلت و بزنی و مجبور باشی سکوت کنى!!! 



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , بوعلی سینا ,
تاریخ : پنج شنبه 12 آذر 1394
بازدید : 722
نویسنده : وحید
روزی حکیمی به شاگردانش گفت:فردا هرکدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید و از آنها بدتان می آید پیاز قرار دهید! روزبعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت:هر جا که می روید این کیسه را با خود حمل کنید. شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که:پیاز ها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می کند.حکیم پاسخ زیبایی داد:این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه قلب و دل شما را فاسد می کند.و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.پس "ببخشید" و "بگذرید" تا "آزار" نبینید. 


:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , حکیم , شاگرد ,
تاریخ : شنبه 7 آذر 1394
بازدید : 1377
نویسنده : وحید
تاریخ : چهار شنبه 20 آبان 1394
بازدید : 958
نویسنده : وحید

عکس



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , داستانک , ,
تاریخ : دو شنبه 12 مرداد 1394
بازدید : 2315
نویسنده : وحید
تاریخ : جمعه 26 تير 1394
بازدید : 2353
نویسنده : وحید
تاریخ : دو شنبه 22 تير 1394
بازدید : 2913
نویسنده : وحید

رمان

به ادامه مطلب بروید.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان عاشقانه , رمان ایرانی , رمان جالب , رمان کوتاه , دانلود رمان ,
تاریخ : یک شنبه 21 تير 1394
بازدید : 2796
نویسنده : وحید

برای دانلود رمان به ادامه مطلب بروید.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان عاشقانه , رمان ایرانی , رمان جالب , رمان کوتاه , دانلود رمان ,
تاریخ : جمعه 19 تير 1394
بازدید : 3053
نویسنده : وحید

برای دانلود رمان به ادامه مطلب بروید.



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: رمان عاشقانه , رمان ایرانی , رمان جالب , رمان کوتاه , دانلود رمان , رمان ,
به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای عکس ،دانلود رمان و آدرس zoodbia.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com